مادر عزيزم روزت مبارك
عشق با تو معنا گرفت ، مادر
من بودم و تكرار نور و نجواهاي كوتاه يك منتظر ، چشم به راهي كه از جنس ملكوت بوده و براي من يك مادر
همه جا تاريك بود و پر از تنهايي ، من آن روز را از نخستين لحظه هايش به ياد دارم ، لحظه هايي كه اي كاش سالهاي سال طول ميكشيد .
آري من در آستانه زندگي بودم
زماني كه جسم نيمه جانم در آغوش گرمت پناه گرفت و عطش گريه هاي بي امانم ، با شيره وجودت سيراب شد ، در گوش جانم ترانه خوشامد گويي تو آوا گرفت و در نگاهم سايه روشني از تصوير زيباي تو نقش بست . آري عشق با تو آغاز شد ، مادر . در كنا تو اگر با شعر ، روحم بي ملاحظه جسم خاكي قد مي كشد ، بر فراز هستي ، چشمانم زيبا ديدن را مي آموزد و پندارم باقي ماندن در كنار خوبيها را ..... كه اگر اين گونه باشد ، ديگر حسرتي نمي ماند بر لحظههايي كه شايد ، شايد بر باد رفته باشد . اگر امروز اسيرم ، اسير يك مشت خاك بي وزن ، اگر از مقابله خاموش و بي صدا عبور مي كني و من ديدگانم را نثار قدمهايت نمي كنم ، اگر يادي از قلب پر مهرت نمي كنم ، بر دستان زحمت كشت كه اولين زادگاه من بود و نخستين گهواره كودكيهايم بوسه نمي نهم ، اگر چين و چروك هاي صورتت را فراموش كرده ام و جسم فرسوده و بي رمقت را هم و اگر قطره ناچيزي از درياي بي كران محبتت را هم نمي توانم جبران كنم ، بر من ببخشاي ..... عجب ناسپاسم من !
براي توصيف فداكاريهايت كه روزها و شبهايت را به هم دوختي و مرا پا به پا بردي و با من از عشق گفتي ، چه گويم كه صاحب بي مقدارترين تعاريف و فقير ترين واژگانم ، اما بدان كه همواره در من حضور داري و شقايق وار دوستت دارم و خواهم داشت ، تا بي نهايت ، تا اوج بي كرانگيها ......