يلدا مبارك
امروز كه دارم اين مطالبو برات مي نويسم 2/10/91 هست و دو روز از يلدا گذشته ، روز يلدا وز خوبي براي من بود ، نهار با دوستام از جمله بهار رفتيم رستوران و بعدش با بابا رفتيم خونه آقاجون ، بعد از ما هم دايي حسن و زن دايي و علي و هستي آمدند كه با اومدن آنها خوشحالي تو تكميل شد ، كلي بازي كردي ، رقصيدي ، شيطوني كردي و تا آخر شب پابه پاي ما آمدي ،شب ساعت 1 خوابيدي ، از هر چه ما خورديم هم خوردي ، شب به اصرار علي و هستي ما هم خونه آقاجون اينا مونديم و صبح از املت معروف آقاجون خورديم و برگشتيم خونه ، دايي حسن اينقدر با حرص لپتو كشيده بود كه دستتو گذاشته بودي روش ، راه مي رفتي و مي گفتي " درد " و من كلي دلم برات سوخت
شما خيلي دختر خوب ، زيبا ، با نمك ، مهربون ، زرنگ و.................... هستي و من قدر يه دنياي بزرگ دوست دارم
الانم كه اينارو برات نوشتم همش جلوي چشمام هستي و دلم خيلي برات تنگ شده