ملورينملورين، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

عشق من و بابا

شمال

روز ۶ فروردين جشن عقد پسر عمو محمد من بود ، خيلي خوش گذشت و همه احوال تو رو از من مي پرسيدن ، روز ۷ام صبح حركت كرديم به سمت شمال و ساعت ۱۶ رسيديم خونه عمو رسول، همه عموهات و عمه هات هم اونجا بودن ، راستي متوجه شديم كه بهمن پسر همسايه عمو رسول تو شمال از تهمينه خواستگاري كرده روز ۸ام آقاي هوشياري پدر خانم مهدي عمو رسول ما رو به جنگل دعوت كرد و نهار رو اونجا خورديم ( جوجه كباب ) خيلي هم خوش گذشت و كلي با عاطفه صحبت كرديم و بعد از ظهر هم راهي خونه زري شديم و شام اونجا بوديم و فرداش ساعت ۱۷ دوباره به سمت خونه عمو رسول حركت كرديم ، كلاً روزاي خوبي بود اما روز آخر من پام چرخيد و از پشت خوردم به پله و كلي ترسيدم كه مبادا براي تو اتفاقي افتاده باشه...
17 فروردين 1390
1