ملورينملورين، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

عشق من و بابا

شمال

1390/1/17 12:10
نویسنده : مهر
578 بازدید
اشتراک گذاری
روز ۶ فروردين جشن عقد پسر عمو محمد من بود ، خيلي خوش گذشت و همه احوال تو رو از من مي پرسيدن ، روز ۷ام صبح حركت كرديم به سمت شمال و ساعت ۱۶ رسيديم خونه عمو رسول، همه عموهات و عمه هات هم اونجا بودن ، راستي متوجه شديم كه بهمن پسر همسايه عمو رسول تو شمال از تهمينه خواستگاري كرده روز ۸ام آقاي هوشياري پدر خانم مهدي عمو رسول ما رو به جنگل دعوت كرد و نهار رو اونجا خورديم ( جوجه كباب ) خيلي هم خوش گذشت و كلي با عاطفه صحبت كرديم و بعد از ظهر هم راهي خونه زري شديم و شام اونجا بوديم و فرداش ساعت ۱۷ دوباره به سمت خونه عمو رسول حركت كرديم ، كلاً روزاي خوبي بود اما روز آخر من پام چرخيد و از پشت خوردم به پله و كلي ترسيدم كه مبادا براي تو اتفاقي افتاده باشه ، تا صبح دعا كردم ، صلوات فرستادم و گريه كردم كه نكنه چيزي بشه ، ساعت ۴ صبح كه تكون خوردي كمي خيالم راحت شد . تا ۱۰ام رسيديم تهران رفتم دكتر و نوار حركت و ضربان قلب گرفتم و دكتر گفت كه حالت خوبه و من از خوشحالي گريه مي كردم و پدرت هم از ناراحتي در آمد ، من ۱۰۰۰۰ تومان نذر امام رضا كردم كه اميدوارم بعد از به دنيا آمدنت بتونم برم مشهد و پرداخت كنم .
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

آرمین
2 خرداد 90 13:56
موفق باشی به ما هم سر بزنید