ملورينملورين13 سالگیت مبارک

عشق من و بابا

25 اسفند

1390/1/17 11:32
نویسنده : مهر
407 بازدید
اشتراک گذاری

كم كم به روز سيسموني نما نزديك مي شديم و من و بابا محمدت داشتيم وسايل مورد نياز رو هماهنگ مي كرديم ، روز ۲۵ام تولد من هم بود براي همين بابايي يه كيك قشنگ هم سفارش داد ، براي من هم كادو خريد ، زن عمو مريم روز ۲۴ام تا شب آمد خونه ما و به من ، مادرجون و آقاجون در تكميل كارها كمك كرد و آخر شب رفت خونه تا فردا نزديكاي ظهر دوباره برگرده ، صبح روز ۲۵ام من و مادر جون رفتيم آرياشهر تا كمي خريد كنيم و زن دايي حسن و هستي و علي آمدن براي كمك به من و فاطمه تا آخر شب به كارها رسيدگي مي كرد ، در راه برگشت مادرجون آمد خونه و من رفتم آرايشگاه ، ساعت ۱۵:۳۰ رسيدم خونه و ساعت ۱۶ اولين مهمون رسيد كه عروس خاله ايران بود و بعد هم ليلا و هليا آمدن و اولين مهمون از سمت بابايي زري جواهري بود كه خيلي خانم خوب و مهربوني است كه با الناز و اردلان آمد .همه مهمونا كم كم آمدند بجز عموهات و عمه هات، زن عمو مريم و بچه هاش زودتر از همه اومدن ، تقريباً ساعت ۱۸ بود (در واقع زماني كه مراسم بايد تمام مي شد )عمو علي و عمه زينت و اشرف آخرين مهمانها بودند كه رسيدن ، عمه منير و عمو رضا هم نيامده بودن و آقا رو هم نياورده بودن ....!!!!!!!!!

به هرحال خيلي خوش گذشت و مهدي و عمه زري كلي سنگ تمام گذاشتن و همه رو شاد كردن، آخر شب هم قرار شد هر كسي كه هست يك اسم پيشنهاد كنه تا من و بابات از بين آنها يكي رو انتخاب كنيم و مهدي اسامي رو روي يك كاغذ نوشت ، با كلي لحظات خوب و كلي هديه كه براي تو آورده بودن روز ۲۵ ام تمام شد  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)