ملورينملورين13 سالگیت مبارک

عشق من و بابا

هفته آخر

1390/7/5 10:04
نویسنده : مهر
615 بازدید
اشتراک گذاری

فقط يك هفته مونده بود تا تو بياي پيش ما ، انگار دلم خيلي برات تنگ شده بود ، روزها ميگذشت و من     كم كم كيف بيمارستان رو آماده كردم و تمام وسايلاي مورد نياز رو داخلش قرار دادم ، يه كيف وسايل و لباس جديد هم براي خودم آماده كردم كه موقع برگشت از بيمارستان استفاده كنم ،يه سري اقلام مورد نياز آشپزي هم آماده كردم كه اگر مهمون اومد و ديگران مجبور به پذيرايي شدن بهشون سخت نگذره ، راستش سعي مي كردم خودم رو مشغول كنم چون همش دل شوره داشتم ، فكر اينكه سلامت به دنيا بياي همش مشغولم مي كرد ، هر روز ميرفتم بيمارستان تا صداي قلبت رو بشنوم ، وقتي صداي قلبت مي آمد احساس آرامش داشتم ، بالاخره روز 19/02/90 رفتم بيمارستان و خانم دكتر معاينم كرد وگفت ديگه وقتش تمام شده و فردا بايد به دنيا بياد اما بصورت سزارين و براي فردا ساعت 8 صبح به من وقت داد  ، آخه شما اون موقع 41 هفته سن داشتي و من چون دوست داشتم كه شما رو طبيعي به دنيا بيارم تا اون موقع صبر كرده بودم ، اما انگار خدا نميخواست ، به هر حال من راضي به رضاي خدا بودم و هستم . من و پدرت ساعت 10 شب از بيمارستان برگشتيم و من به زن دايي فاطي ، زن دايي شهناز ، عمه منير ،زن عمو فاطي و زن عمو مريم و خانم خيري از موسسه رويان خبر دادم ( اينها كسايي بودن كه مدام حال منو مي پرسيدن )و كلي تا صبح دعا كردم   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)