ملورينملورين، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

عشق من و بابا

25 اسفند

كم كم به روز سيسموني نما نزديك مي شديم و من و بابا محمدت داشتيم وسايل مورد نياز رو هماهنگ مي كرديم ، روز ۲۵ام تولد من هم بود براي همين بابايي يه كيك قشنگ هم سفارش داد ، براي من هم كادو خريد ، زن عمو مريم روز ۲۴ام تا شب آمد خونه ما و به من ، مادرجون و آقاجون در تكميل كارها كمك كرد و آخر شب رفت خونه تا فردا نزديكاي ظهر دوباره برگرده ، صبح روز ۲۵ام من و مادر جون رفتيم آرياشهر تا كمي خريد كنيم و زن دايي حسن و هستي و علي آمدن براي كمك به من و فاطمه تا آخر شب به كارها رسيدگي مي كرد ، در راه برگشت مادرجون آمد خونه و من رفتم آرايشگاه ، ساعت ۱۵:۳۰ رسيدم خونه و ساعت ۱۶ اولين مهمون رسيد كه عروس خاله ايران بود و بعد هم ليلا و هليا آمدن و اولين مهمون از ...
17 فروردين 1390

ريحانه

قرار شد روز ۲۲ام اسفند زن عمو مريم ، ريحانه و تهمينه براي ديدن اتاقت بيان خونه ما كه همين طور هم شد ، تمام اتاقت رو ديدن و گفتند كه قشنگ شده ( البته نميدونم از ته دل بود يا نه ) به هر حال كمي هم در تغيير دكور به من كمك كردن و ريحانه هم از ذوق كمك به من گوشه يكي از وسايلت رو شكست و باعث شد دور هم كلي خنديديم و يك خاطره جالب به جا موند
17 فروردين 1390

شروع بكار

در طول ۱ام تا ۲۱ام اسفند ماه كه در خانه استراحت داشتم ،كم كم تمام وسايل مورد نيازت رو با كمك بابا محمد و آقا جان و مادرجون خريديم و توي اتاقت قرار داديم و اتاقت خيلي قشنگ شد ، چون من كم خوابي گرفتم شبا ميرم توي اتاقت و اسباب بازيها رو نگاه مي كنم و همش خدا خدا مي كنم كه هر چه سريعتر بياي و ما رو خوشحال كني روز ۲۱ام با كلي دوندگي در بيمه شماره ۱۷ پيكانشهر برگشت بكارم رو گرفتم و خيلي هم خسته شدم و دوباره كار رو شروع كردم
16 فروردين 1390