ملورينملورين، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

عشق من و بابا

شمال

روز ۶ فروردين جشن عقد پسر عمو محمد من بود ، خيلي خوش گذشت و همه احوال تو رو از من مي پرسيدن ، روز ۷ام صبح حركت كرديم به سمت شمال و ساعت ۱۶ رسيديم خونه عمو رسول، همه عموهات و عمه هات هم اونجا بودن ، راستي متوجه شديم كه بهمن پسر همسايه عمو رسول تو شمال از تهمينه خواستگاري كرده روز ۸ام آقاي هوشياري پدر خانم مهدي عمو رسول ما رو به جنگل دعوت كرد و نهار رو اونجا خورديم ( جوجه كباب ) خيلي هم خوش گذشت و كلي با عاطفه صحبت كرديم و بعد از ظهر هم راهي خونه زري شديم و شام اونجا بوديم و فرداش ساعت ۱۷ دوباره به سمت خونه عمو رسول حركت كرديم ، كلاً روزاي خوبي بود اما روز آخر من پام چرخيد و از پشت خوردم به پله و كلي ترسيدم كه مبادا براي تو اتفاقي افتاده باشه...
17 فروردين 1390

سال نو مبارك

  سال نو مبارك فرشته كوچولوي من ، اميدوارم سالهاي سال صحيح و سالم و سربلند و سعادتمند زندگي كني،دوست داريم     ...
17 فروردين 1390

بازار

تقريباً ۲ روز طول كشيد تا دوباره خونه مرتب بشه و مادر جون كلي در اين زمينه به من كمك كرد، روز ۲۸ اسفند ساعت ۹ صبح با بابايي رفتيم بازار بزرگ تهران تا اگه وسيله خوبي پيدا كرديم برات بگيرم ، خيلي گشتيم و نهار هم اونجا بوديم و رفتيم رستوران شرف الاسلامي غذا خورديم و تا برگشتيم ساعت ۱۸ بود ، خيلي خوش گذشت ، براي شام هم رفتيم خونه آقاجان ، چون قرار شد ه بود ۲۹ام صبح با دايي حسين برن شيراز و تا ۵ فروردين آنجا باشن . 
17 فروردين 1390

25 اسفند

كم كم به روز سيسموني نما نزديك مي شديم و من و بابا محمدت داشتيم وسايل مورد نياز رو هماهنگ مي كرديم ، روز ۲۵ام تولد من هم بود براي همين بابايي يه كيك قشنگ هم سفارش داد ، براي من هم كادو خريد ، زن عمو مريم روز ۲۴ام تا شب آمد خونه ما و به من ، مادرجون و آقاجون در تكميل كارها كمك كرد و آخر شب رفت خونه تا فردا نزديكاي ظهر دوباره برگرده ، صبح روز ۲۵ام من و مادر جون رفتيم آرياشهر تا كمي خريد كنيم و زن دايي حسن و هستي و علي آمدن براي كمك به من و فاطمه تا آخر شب به كارها رسيدگي مي كرد ، در راه برگشت مادرجون آمد خونه و من رفتم آرايشگاه ، ساعت ۱۵:۳۰ رسيدم خونه و ساعت ۱۶ اولين مهمون رسيد كه عروس خاله ايران بود و بعد هم ليلا و هليا آمدن و اولين مهمون از ...
17 فروردين 1390

ريحانه

قرار شد روز ۲۲ام اسفند زن عمو مريم ، ريحانه و تهمينه براي ديدن اتاقت بيان خونه ما كه همين طور هم شد ، تمام اتاقت رو ديدن و گفتند كه قشنگ شده ( البته نميدونم از ته دل بود يا نه ) به هر حال كمي هم در تغيير دكور به من كمك كردن و ريحانه هم از ذوق كمك به من گوشه يكي از وسايلت رو شكست و باعث شد دور هم كلي خنديديم و يك خاطره جالب به جا موند
17 فروردين 1390

شروع بكار

در طول ۱ام تا ۲۱ام اسفند ماه كه در خانه استراحت داشتم ،كم كم تمام وسايل مورد نيازت رو با كمك بابا محمد و آقا جان و مادرجون خريديم و توي اتاقت قرار داديم و اتاقت خيلي قشنگ شد ، چون من كم خوابي گرفتم شبا ميرم توي اتاقت و اسباب بازيها رو نگاه مي كنم و همش خدا خدا مي كنم كه هر چه سريعتر بياي و ما رو خوشحال كني روز ۲۱ام با كلي دوندگي در بيمه شماره ۱۷ پيكانشهر برگشت بكارم رو گرفتم و خيلي هم خسته شدم و دوباره كار رو شروع كردم
16 فروردين 1390

نوشته ها

راستي من از فردا كمتر مي تونم برات مطلب بزارم با اينكه خيلي دوست دارم لحظه لحظه هاتو ثبت كنم تا وقتي بزرگ شدي از خوندنش لذت ببري ولي با پدرت صحبت مي كنم تا اون اين كارو برات انجام بده ، ما ديروز (جمعه) رفتيم خونه عمو جلالت و من از سمانه خواستم برات يه بلز قشنگ و شكيل بخره تا با اون بازي كني و به موسيقي علاقه مند بشي ، اميدوارم خوشت بياد و حسابي باهاش سرگرم بشي ،
30 بهمن 1389

آغاز مرخصي

سلام امروز ۳۰ بهمن ۸۹ است و من از فردا سر كار نمي يام تا بيشتر تو خونه استراحت كنم تا تو به سلامتي پا به دنيا بذاري ، حس مي كنم دلم براي دوستام تنگ مي شه ولي سلامتي تو مهمتره ، اميد وارم با اومدنت همه جا رو پر از شادي كني ...
30 بهمن 1389

فال

امروز داشتم مطالبم رو براي يك مسئله هماهنگ مي كردم كه در بين برگه هام برگه اي رو پيدا كردم كه قصد دارم بدم با خط نستعليق برات بنويسن ، و اون برگه عبارت است از يك فال حافظ كه من در تاريخ ۰۱/۱۰/۸۹ براي بدنيا آمدنت در ساعت ۱۷:۱۵ در شركت سايپا ديزل و اداره برنامه ريزي و كنترل توليد گرفتم .فراموش نمي كنم كه تو در اون تاريخ ۲۰ هفته و ۲ روزت بود .   يارب آن آهوي مشكين بختن بازرسان  ***  وان سهي سرو خرامان بچمن بازرسان دل آزرده ما را به نسيمي بنواز   ***    يعني آن جان ز تن رفته بتن بازرسان ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند  *** &nb...
27 بهمن 1389

متن كارت دعوت

              به نام خدايي كه هستي از او يافتم سلام مي خوام بگم ، بابا بزرگ و مامان بزرگم يه عالمه وسايل برام خريدن ، مي خوام همشونو نشونتون بدم و جشن   بگيرم ، پس خوشحال خواهم شد كه مهمان من باشيد . تاريخ : 25/12/89               روز : چهارشنبه از ساعت : 16         تا ساعت : هر وقت دوست داشتين پذيرايي : خودمم نمي دونم ، هر چي بابا و مامانم صلاح بدونن ، ولي بايد خوش مزه باشن آدرس : يه خونه كوچيك اما وسيع و با صفا تو فرد...
19 بهمن 1389