ملورينملورين، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

عشق من و بابا

عيد 92

ميدونم كه خيلي دير كردم ولي همش به فكر اين بودم كه هر چه زودتر بيام و برات مطلب بنويسم ، البته مطمئنم كه شما بخاطر اين درگيري‌هاي زياد كاري منو خواهي بخشيد .ما قبل از عيد با كلي درگيري فراوان به خونه جديدمون اسباب كشي كرديم و البته وقتي سال تحويل شد تقريباً همه چيز مرتب بود ، عيد ديدني زياد نرفتيم و امسال بيشتر در حال گردش بوديم البته شما عيدي خوب جمع كردي ، اينم چندتا عكس از شما عمو ناصر بابا محمد هم اومده بود خونه حاج آقا تا خداحافظي كنه و براي 20 روز بعد بره آمريكا كه يه عكس هم با هم انداختين ...
19 تير 1392

انار

امسال 2 بار تا حالا رفتيم ساوه براي انار خوردن كه خداييش هم امسال انارها خيلي خوب شده بود ، خيلي هم خوش گذشت ، دختر عمو فرحناز هم رو بروي خونه خاله اينها تو ساوه زمين خريده و كلي راجعبش صحبت كرد و من هم مشتاق شدم و كنار زمين اونو من خريدم كه اگه خدا بخواد مي خوام درستش كنم تا ت وقتي بزرگ شدي بري اونجا اسب سواري ( اخه مي خوام برات اسب بخرم ) در ضمن اونجا به خونه چند‌تا از خاله‌ها ، عمه اقدس ، دختر خاله ها و پسر خاله ها و بچه هاي عمه نزديك هست و تنها نمي مونيم ، راستي توي زمينهاي ساوه انار ، انگور ، انجير ، طالبي ، خربزه ، گوجه سبز ، بادام ، گوجه ، بادمجان و كدو به عمل مي آد و من مي خوام همه رو برات بكارم بعلاوه سبزي خوردن ، امي...
18 بهمن 1391

دلتنگم

در ياد مني حاجت باغ و چمنم نيست جايي كه تو باشي خبر از خويشتنم نيست اشكم كه به دنبال تو آواره‌ي شوقم ياراي سفر با تو و راي وطنم نيست اين لحظه چو باران فرو ريخته از برگ صد گونه سخن هست و مجال سخنم نيست بدرود تو را ، انجمني گرد تو جمع اند بيرون ز خودم راه را در آن انجمنم نيست دل مي تپدم باز درين لحظه ديدار ديدار ، چه ديدار؟ كه جان در بدنم نيست بدرود و سفر خوش به تو آنجايي كه رهايي ست من بسته دامم ره بيرون شدنم نيست در ساحل آن شهر تو خوش زي كه من اينجا راهي بجز از سوختن و ساختنم نيست   راستي عكس بالا مربوط به نامزدي رضا پسر عموي من است    ...
18 بهمن 1391

جشن قبولي دانشگاه

چند وقت پيش ما با همه عموهات و عمه هات رفتيم خونه عمو رسول و زن عمو مريمت براي اينكه قبول شدن محسن توي دانشگاه رو تبريك بگيم و كادوشو بديم ، شما هم از اينكه به قول خودت رفته بودي ددر خيلي خوشحال بودي و مي خنديدي و بازي مي كردي ، اونجا هم خيلي خوش گذشت و همه چي خوب بود اينم 2 تا عكس از دختر قشنگم ...
18 بهمن 1391

بافت سفيد

چند هفته پيش براي نهار خونه علي پاداش دوست بابا دعوت بوديم البته به مناسبت اومدن مامان عمو بابك از آمريكا ، مهدي سيدين هم با خانواده اومده بود ، مهدي و علي از دوستان قديمي بابا هستند كه همگي با عمو بابك دوست بودند و هنوز همديگر رو دوست دارند ، خيلي گفتيم و خنديديم و خيلي خوش گذشت ، خصوصاً من با مهناز خانم عمو مهدي خيلي بگو بخند كرديم ، شما هم مثل يه خانم كامل و سر به زير با پسر عمو مهدي بازي مي كردي و البته دختر عمو علي و به شماها هم خوش مي گذشت ، عمو بابك هم برات يه لباس بافت سفيد از اونجا فرستاده بود و يه بلوز براي بابا ، اميدوارم هر جا هست خوش باشه ، قراره عمو بابك سال ديگه بياد ايران و بابات از اين قضيه خيلي خوشحاله &nbs...
2 دی 1391

يلدا مبارك

امروز كه دارم اين مطالبو برات مي نويسم 2/10/91 هست و دو روز از يلدا گذشته ، روز يلدا وز خوبي براي من بود ، نهار با دوستام از جمله بهار رفتيم رستوران و بعدش با بابا رفتيم خونه آقاجون ، بعد از ما هم دايي حسن و زن دايي و علي و هستي آمدند كه با اومدن آنها خوشحالي تو تكميل شد ، كلي بازي كردي ، رقصيدي ، شيطوني كردي و تا آخر شب پابه پاي ما آمدي ،شب ساعت 1 خوابيدي ، از هر چه ما خورديم هم خوردي ، شب به اصرار علي و هستي ما هم خونه آقاجون اينا مونديم و صبح از املت معروف آقاجون خورديم و برگشتيم خونه ، دايي حسن اينقدر با حرص لپتو كشيده بود كه دستتو گذاشته بودي روش ، راه مي رفتي و مي گفتي " درد " و من كلي دلم برات سوخت شما خيلي دختر خوب ، زيبا ، با نمك ...
2 دی 1391

نام بابا

ديشب (29/08/91 ) من ، شما و عمه اشرف رفتيم بيرون براي گرفتن مرغ كه توي ماشين من همش ازت مي خواستم كه بابايي رو به اسمش صدا كني ، آنقدر من و عمه اشرف بهت گفتيم تا اينكه براي اولين بار گفتي " محمد " بابا و من خيلي خوش حال شديم و در راه برگشت رفتيم شيريني فروشي پاييزان و شيريني گرفتيم ، وقتي رسيديم خونه همش مي گفتي " محمد " و با يه حالت قشنگي هم عنوان مي كردي قربون دخترقشنگ و زرنگم برم من ...
30 آبان 1391

واكسن 18 ماهگي

روز 21/08/91 ساعت 7:30 صبح همراه مادر جون و آقاجون رفتي براي زدن واكسنت ، دختر خيلي خوبي بودي و بد اخلاقي نكردي ، از لحاظ قد و وزن هم در وضعيت عالي بودي ، كمي همون روز بي حال بودي و تب داشتي و شب بد خوابيدي اما بعد همه چيز برطرف شد و به شكل اول بازگشت آفرين دختر خوب و شجاع مامان  
28 آبان 1391

بدون عنوان

چهار شنبه سوري سال 90 لواسان و حسينيه سادات اينم عكس وقتي كه داشتيم خانوم خانوما رو براي نهار آماده مي كرديم عكس عيد غدير سال 90 كه شما و آرين هردو نشسته بودين رو پاي خاله عشرت ( خاله پدرت ) كه تو رو هم خيلي خيلي دوست داره و همش دلش برات تنگ مي شه ، اون 100 تومني هم اولين عيدي بود كه شما به مهمونا دادي عكس اولين برف زندگيت در سال 90 قربون اون حجابت برم قشنگم ، حاج خانم اينم عكس اولين باري كه بردمت آرايشگاه ، اسم آرايشگاهت پيوند بود و اسم آرايشگرت هم سپيده بود كه براي عيد غدير رفتيم ، اينقدر ساكت پيش سپيده نشسته بودي و خودتو تو ايينه نگاه مي كردي كه همه تو آرايشگاه عاشقت شده بودند ، براي بار دوم...
1 آبان 1391