ملورينملورين، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

عشق من و بابا

دوست دارم

دختر قشنگم با تمام وجودم دوست دارم و براي راحتي و آسايشت هر كاري لازم باشه انجام مي دم و هر ناملايمتي رو تحمل مي كنم ، دوست دارم گل قشنگم   من از آغاز مي ترسم من از پرواز مي ترسم من از آغاز يك پرواز بي احساس مي ترسم من از تكرار مي ترسم من از انكار مي ترسم من از تكرار انكار همين احساس مي ترسم ..  * آرزو مي كنم يه روز با همه وجودت درك كني و بفهمي كه چقدر برام عزيزي و دوست دارم *
25 مرداد 1391

عشق من

به آوازي مي انديشم كه شبي پر شور زير پنجره اي به غفلت خوانده باشم به دلي كه پشت پنجره گريسته باشد و به انگشتاني لرزان كه فشرده باشد ميله‌ها را در آن كوچه‌هاي تيره دراز دور نوجواني چه كسي به شور و شيدايي خوانده است لحظه‌اي كه كنار پنجره من به دريا و ماه درشت پريده رنگ مي نگرسته ام ور نه به تاريكترين كوچه‌هاي رويا سرگشته چرايم ؟ و چرا به آشيانه و باليني انديشه نمي كنم به تاريكترين كوچه‌هاي رويا كه تشويش چهره به شيشه‌هاي پنجره چسبانده و سايه‌هاي ترديد هر سويي در تاريكي آويزان است ...
24 خرداد 1391

دستگيره

وقتي 15/3 داشتيم با اتوبوس فرودگاه مي رفتيم سوار هواپيما بشيم با صداو نگاه فهموندي كه ميخواي دستگيره رو بگيري و توي اين كار بابايي كمكت كرد و شما خيلي خوشحال شدي ...
23 خرداد 1391

شعر

ای شعر !ای طلسم سیاهی که سرنوشت عمر مرا به رشته ی جادویی تو بست گفتم ترا رها کنم و زندگی کنم اما چه توبه ها که درین آرزو شکست گویی مرا برای تو زادند و آسمان دیگر ترا نخواست که از من جدا کند دیگر غمش نبود که چون ناله برکشم گوش گران به ناله ی من آشنا کند
23 خرداد 1391

كييييييش

روز 15/3/91 صبح ساعت 5 راهي فرودگاه شديم و شما اولين بارت بود كه مي رفتي فرودگاه ،  بر خلاف بقيه روزها بيدار بودي و نگاه مي كردي ، وقتي هم كه به كيش رسيديم تا 18/3 كه برگشتيم همش شيطوني مي كردي و خوشحال بودي ، تقريباً تمام جاهاي ديدني برديمت و خصوصاً از پارك پرندگان خيلي خوشت اومده بود و با اونها بازي مي كردي و نمي ترسيدي ، توي فروشگاه‌ها هم جاهايي كه دوست داشتي ( مثل مغازه‌هاي فروش لباس بچه گانه يا اسباب بازي ) خودت مي رفتي داخل و جنسها رو نگاه مي كردي كه همه خوششون اومده بود و دوست داشتن ، در كل به همه خوش گذشت و سفر خوبي بود اينم چندتا عكس   راستي اونجا توي پديده ماشين ديده بودي و همش ...
23 خرداد 1391

واكسن يك سالگي

روز 24/02/91 كه هم زمان تولد دايي حسين بود ، واكسن يك سالگيت رو همراه با مادرجون و آقاجون زدي ، من مجبور بودم بيام شركت ولي قبلش كاراتو آماده كردم و داروت رو دادم كه اتفاقي نيافته و از اينجا همش حالت رو مي پرسيدم كه آيا تب كرده يا نه ، حالش خوبه و ... كه شكر خدا مشكلي پيش نيومد و باز هم دختر قشنگ و قوي من با قدرت با مسئله برخورد كرد و من خيلي از اين بابت خوشحالم گل قشنگم خيلي دوست دارم و بهترين ها رو برات مي خوام ..... راستي  تولد تولد تولد دايي حسين مبارك ( از طرف ملورين )                           ...
6 خرداد 1391

......؟

اگر تو بازنگردي قناريان قفس قاريان غمگين را كه آب خواهد داد كه دانه خواهد داد اگر تو باز نگردي بهار رفته در اين دشت بر نمي گردد به روي شاخه گل ، غنچه نمي خندد و آن درخت خزان ديده تور سبزش را به سر نمي بندد اگر تو باز نگردي نهالهاي جوان اسير گلدان را كدام دست نوازشگر آب خواهد داد چه كس به جاي تو آن پرده‌هاي توري را به پشت پنجره پيچ و تاب خواهد داد اگر تو باز نگردي اميد آمدنت را به گور خواهم برد و كس نميداند كه در فراق تو ديگر چگونه خواهم زيست چگونه خواهم مرد امروز خيلي دلتنگتم ، دوست دارم و براي ديدنت لحظه شماري مي كتم .........   ...
6 خرداد 1391

احساسي آشنا اما غريب

باید از رود گذشت باید از رود اگر چند گل آلود گذشت بال افشانی آن جفت کبوتر را در افق می بینی که چنان بالابال دشت ها را با ابر آشتی دادند ؟ راستی آیا می توان رفت و نماند راستی آیا می توان شعری در مدح شقایق ها خواند ؟ امروز يه احساس عجيبي دارم ، دلم گرفته ، دلم تنگه ، دلم به اندازه تمام شقايقها تنگه ، خدايا خودت همه چي رو ميدوني
23 ارديبهشت 1391

مادر عزيزم روزت مبارك

                                                            عشق با تو معنا گرفت ، مادر من بودم و تكرار نور و نجواهاي كوتاه يك منتظر ، چشم به راهي كه از جنس ملكوت بوده و براي من يك مادر همه جا تاريك بود و پر از تنهايي ، من آن روز را از نخستين لحظه هايش به ياد دارم ، لحظه هايي كه اي كاش سال‌هاي سال طول ميكشيد . آري من در آستانه زندگي بودم ...
23 ارديبهشت 1391